دیوان فاضل

عاقبت دنیا

 

عاقبت دنیا

 

همی یادم بیامد روزگاران

 

ز خردی توو احوال یاران

گهی مرغ خیالم بال پر زد

 

کنار تربتت زانوی غم زد

تورا سرخوش به عشق آن وصالت

 

مرا خاموش چشمانم به راهت

تو بر عرش و برینش پا نهادی

 

مرا در خاک و خونت جا نهادی

دلم را مَرحمی از داغ تو نیست

 

مرا باور زرفتن یاد تو نیست

زآن جعدی که مشکینش بدیدم

 

زآن مویی که خونینش بدیدم

جفا کرد روزگار  بر حال زارم

 

تو را پرواز و منهم بی قرارم

دلم خرم زآن نعمت که آمد

 

جهانی شادمان نزدم بیامد

چرا تقدیربود اینجا نماند ؟

 

زدردو غصه ام رنگی زُداید

رضا بودی و م قانع بدیدم

 

هر آنچه نزد تو پیمانه دیدم

به هر محفل فروزانت بدیدم

 

تو را ساکت خروشانت بدیدم

ندیدم با خسان هم یار باشد

 

به گرد ظالمی غمخوار باشد

زمهر مادرش همواره بر یاد

 

حزینت می نمود با آه وفریاد

که ای پروردگار ملک هستی

 

کریم لایزال بوده و هستی

مرا دل خوش به این ملک سرا نیست

 

به تن پوش وطلاو سرمه دان نیست

مرا دلخوش به مهرو مادریم بود

 

به جعد رفته بر خاک برین بود

چراغ محفل روح تنم بود

 

یکی مرهم به آلام دلم بود

زگلهای قشنگ زندگانی

 

جدا کردونمودش جاودانی

فرومی ریخت اشک از دیدکانش

 

زآن تقدیرو یاد ماندگارش

امان از این گذر گاه خیالی

 

یکی نام ودگر یاداست باقی

زاین دنیاندیدم من وفایی

 

سراب است و مکن بر خود وفایی

مسافر خانه دیدم من جهان را

 

همین ملک وسرای خسروان را

برای رفتنم بی بال باشم

 

اسیر این تن واین خاک باشم

بدستم نیست ماندن یا پریدن

 

زتن پوش تنم جامه دریدن

دریغا باده نوشم من زاین جام

 

به هر روزو به هر صبح وبه هر شام

نباشد این سرا پاینده بر جا

 

که روزی پرکشی بر سوی عقبا

زعمر معنوی هر دم بکاهد

 

فریبت می دهدبا آنچه دارد

یکی لهو لعب د پیش گیرد

 

سراغی از در میخانه گیرد

تو را با زیورش مشغول سازد

 

زباورهای صالح دور سازد

تو با حبلش روی بر چاه کفران

 

چو تارش را نبوده نوریزدان

زروزورش به سان تیغ ماند

 

که جانی تازه وجانی ستاند

اگر آن تیغ را طفلی بگیرد

 

بریزد خون خود طفلی بمیرد

طبیبی گر سراغ تیغ کیرد  

 

شفایی را مریض در پیش گیرد

مشو دیوانه خوش خط وخالش

 

که من گفتم زاوصاف و زحالش

تو پنداری که عمر من بلند است

 

تورا توشه نباشد وقت تنگ است

به جذب معرفتهایش بنه گوش

 

یکی خواهش زانفاست منه گوش

همه اموال و همیانش به باد است

 

زنیکیهای دنیایت به کار است

زآنچه که توانی برد با خویش 

 

تورا اعمال پاک گفته در کیش 

زآن چیزی که همواره به دنیاست   

 

یکی نام خوش وباقی به دریاست  

 

 

تهران ـ زمستان 88

محمد رضا فاضلی

 

 

 

 

 

 

 

 

09126049747

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *