شعر مسابقه امسال
بوستان قدیم بیاضه
ز
عهد باستان دوران زرتشت
هزاران
روزها را گر نهی پشت
یکی
مدین بُوده قلب کویری
که
در لطف و صفایش بی نظیری
درخشان
لولویی در بام ودر ارض
بیاضه
نام آن در دشت اَبیض
همی
حیران بمانی تو در این دشت
زسرسبزی
و گلزارش در این تفت
چه
نیلی آسمان جاو مکانی
چه
شیرین زلال آب روانی
چه
مهری و چه عشقی و صفایی
ز
الطاف خداوندش وفایی
چه
قَصبان و خَرکهای بلندی
درختان
عجیب و قد کمندی
جهانی
را پیش بیهوده گردی
خرک
را گر پی و دنباله گردی
چو
مرغوبش بود اندر بیاضه
زهر
لحظه که خواهی بی نیازه
زتاکستان
آن لختی نظر کن
زیاقوتهای
آن زیرو زبر کن
عدس
کوبیدن وپالوده کردن
اناری
را به ربش دانه کردن
همی
|
دراین
|
مرا
|
چو
|
به
|
ز
|
چه
|
ز
|
زمینی
|
که
|
درختش
|
هزاران
|
سفالش
بار خر رو سوی خرمن
جوالی
کاه پر کردن به چند من
نبود
خوابی به چشم تیز گاردوون
شب
و روزش بکار همواره گردون
جوابش
کرده بود ند گاو گله
ز
کاه و یونجه و انبوه غله
دریغا
یک وجب از جای خالی
که
افتاده ویا خوابش بدانی
جریبهایی
زکشت غله دیدم
زمینهایی
به زیر پنبه دیدم
زهر
صیفی که در خاطر بگنجد
نیابیدن
در این وادی نگنجد
نوای
عندلیب بر شاخساران
زیادش
را شنیدم همچو باران
نوازش
می دهد هر گوش خسته
ز
حرفهای دروغ و پوچو بسته
حدیث
عشق و رویای بهاریست
که
از منقارکان کوچه باغیست
شمیمم
از گل و ریحانه مست است
مرا
خمار و یک باده پرست است
قدم
در مینهم بر کوچه گل
به
نزدیک تنوره باغ سنبل
چه
شاخ و گلبن و نارنجی اینجاست
چه
والتین و سلاطینی که بر جاست
مرا
سه آسیاب بر باغ بینم
همی
چرخش روان بر آب بینم
فشار
آب و تنظیمش تنوره
که
چرخ آسیابش وا نمونه
به
تدبیری که چرخش بود گردوون
به
روی آب و بو د همواره غلطون
چه
زجری می کشیدش آسیابان
که
یک دانه رسد بر کام و بر جان
بپرسیدم
زیک دهقان چه جایست
که
غلاتش به روی آب جاریست
بگفتا
این زمین جای نباته
تو
نامش را بخوای باغ نشاطه
رسیدم
من کنار باغ و بستان
ز
هر ضلعش بدیدم من گلستان
بپرسیدم
چه نامیداین مکانرا
همین
بلبل سرای مرغکانرا
بفرمودند
این باغ حسینه
مرا
آتش به دل چون شور شینه
روان
شد اشک من آندم زدیده
ز
اندوه عزیز سر بریده
جفا
ها دیده است آن شاه سلطان
به
دشت نینوا در نزد یزدان
چه
آبی و چه جایی و مکانی
جوابت
میدهند هر آنچه خواهی
خدایا
در شگفتم این چه آبیست؟
چه
بارانی چه کاریزی چه چاهیست؟
که
آبش میدهد این باغ و کشمان
طراوت
میدهد هم جسم هم جان
رمه
ها میخورند از این از آن
مسافر
میبرد در مشک وانبان
به
پایابش روان از بهر شستن
ز
کفش وجامه و تنپوش و دامن
به
گرد قلعه هم گاهی روان است
گزند
اهرمن را چاره ساز است
چقدرش
بر زمین و آب چاه است
چقدرش
ابر گشت و بر هوا رفت
هزاران
میخورند ازبهر این آب
زن
و پیرو جوان و بلکه میراب
ولی
خالی نگردد از تهی پر
لب
نهرو لب رودو لب پل
بیاضه
مردمی تشنه نیابی
تو
آب انبار و یا رودی نیابی
مرا
طاقت نیامد این معما
روان
گشتم زپایینش به بالا
همی
سرچشمه رودش بدیدم
خدا
را مهرو آفاقش بدیدم
روان
آبی که میخوردند همان روز
درختان
بلند باغ دیروز
شکوه
و گلبن و شاخ درختان
زتاکستان
و نارستان و بستان
همه
سیراب گشتندو شب روز
زیک
چاه و زیک آب و زیک رود
هم
اکنون باشدش این چاه جاری
بود سری ز اسرار الهی
چشیدم
طعم آن عالی عالیست
یکی
رحمت ز الطاف خدایست
ز
خشکی غروبش من ندیدم
ز
بی آبی و شرمش من ندیدم
ز
رفتنهای بی مهر زمونه
ز
سرمای بدو برف شبونه
همه
ویران نمود آن باغ و بستان
پریدن
بلبلان آن گلستان
دگر
آن های هوی زارعان نیست
دگر
دعوی میراب و زمان نیست
دگر
آن خان و رایت را نباشد
دگر
آن عهد و پیمان را نباشد
ببین
فاضل که بر یادو چه باشد
انیس
و یارو غمخواری نباشد
چنین
بودست احوال بیاضه
به
ایام خوش وروز گذشته
بیاضه
را عزیزو پاک دانید
ز
تاریخش بدیها را برانید
قوی
و یکدل و یکرنگ باشیم
زحفظ
نام آن هر دم بکوشیم
محمد رضا
فاضلی
تهران ، زمستان یکهزارو سیصدو نود
بانیان نمایشگاه ” شبهای یامون”
سال 1390
دکتر امیر احمد سپهری
بمانعلی مرادی ، محسن مرادی
مصطفی رجبی ، عبدالرحیم رجبی
محمد رضا فاضلی
خانمها: مریم مرادی وفروغ السادات موسوی