یلدا
صبا از خود خبر آور که مشتاق گل رویم
شکرخند ازلب او شد، که لبخند لب اویم
شبی آرام برگیرم که دستی ازکسی گیرم
که فالم از جفای خود، غلام همت اویم
به دیوانی زنم فالی، شب یلدای دلتنگی
قرارم بی قرار از تو خمارِ مستی اویم
تفالی برزنم حافظ که سِر سینه می داند
به دردم می زند سازی خمارِ هستی اویم
اناری میزنم چنگی، چکد در آستین من
شراب سرخ لبهایش ، خمار مستی اویم
فراغی گشته عقل من خزانی بر لب بادم
خمارِ روی وی گشتم، که خمّارِ گل رویم
به زیر آمد بُتی فاضل، خدای دیگری آمد
به صبح دولت فردا خراب خدمت اویم
«یلدا».دی 1403.نیشابوردیوان فاضل
Www.bayazeh.ir