دیوان فاضل

یزدان پاک

یزدان پاک

 

محبت را ز یارب باید آموخت

 

همان یاری که جانُ  فطرت آموخت

که پنهان و نهانش را ز گیتی

 

در آویزد به نظم و لطف و نیکی

به حق گویم خدایا ذره باشم

 

ز درک عالمت درمانده باشم

چو می جویم ز حق در ملکِ  هستی

 

به تدبیرت مزین گشته هستی

دل هر ذره را بشکافی امروز
 

 

مُنور ایزد حق است چون روز

به دریاها و کوه ها و سماوات

 

همه یکسان بُود عدلش مساوات

زمین زیر پایم گر نباشد

 

فروزنده چراغت ، مَه نباشد

معلق مانم و حیران چو کوری

 

اُمیدم را خداوندا تو بودی

مرا چون کودکی خُرد و ضعیفم

 

مرا در روی تو موری نحیفم

بشر را در پیت سر بر سماء است

 

گهی جاری ودر پیت روان است

گهی علم و خرد بر کار گیرد

 

نشان را از نشانی­ها بگیرد

چرا شک می کنی در کار هستی ؟

 

که جنگت پوچو در پیکار هستی

چرا بر گرد او هر جا روانی

 

چرا اندر پِیش سر به سمائی

مثلها بوده است در کوی و بَرزن

 

ز بهر کودک و هم پیر و هم زن

مثلها گفته ا ند اندر قدیما

 

یکی بهتر ز دیگر در نَدیما

که آب در کوزه دنبالش تو گردی

 

جهانی زیر پا و خسته گردی

یکی دُری که کمیابست و نایاب

 

کجا جایش توانی داد بی تاب؟

همان جایی که اَمن است و نیفتد

 

سر کارش به نا اهلان نیفتد

ندیدی ذره در افلاک بودی؟

 

علیل وناتوان در خاک بودی

خدایت کرده است اینگونه دانا

 

به عقل و هوش و جان گشتی توانا

دو چشمان عزیزت بهر دیدن

 

دو گوشت داده است بهر شنیدن

اگر چه گوش ما حرفی شنیدن

 

شنیدن ها نبود مانند دیدن

اگر بر مَسند قاضی نشینی

 

قضا هرگز مکن از آنچه بینی

لِسانت را به هر جایی نَجنبان

 

زِ آزرمش بسوزد جان بی جان

لسانی را که دائم ذکر یار است

 

زِ آفت در امان از روزگار است

چو صُنعش می نمود خالق ز سبحان

 

دمید از روح خود در جسم انسان

یکی قطره ز زیبایی عالم

 

چکانید بر رخ دیبای عالم

اگر رحمت از این اَسرار خواهی

 

سراغ «حِجر» گیر بیشش بدانی

سپس جمع کرد وی کُل خلایق

 

بفرمودش به هر مَخلوق لایق

که این اشرف بُود در کل هستی

 

گُل خِلقت بُود در ملک هستی

فرو آرید سر، بر سجده افتید

 

مبادا لحظه ای با او در افتید

عزیز است و کسی جز من ندارد

 

همانا مثل و مانندی ندارد

مرا اَحسنت بر آنکه آفریدم

 

که در جسمش ز روح خود دمیدم

وکیل و جانشینم در زمین است

 

چو باشد یاد من جایش برین است

الهی عزتم را  با تو دارم

 

شکوه و شُوکتم را از تو دارم

وفا کردی یو من قدرش ندیدم

 

به درگاهت زِ کر دارم ندیمم

عزیزی و کریمی و رحیمی

 

نباشد بهتر از تو همنشینی

 

 

تهران ـ پاییز 88 محمد رضا فاضلی

09126049747

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *